به نام خدا
سلام
چند روزه مادرم خیلی داره در مورد آینده باهام صحبت میکنه. میگه چشماتو خوب باز کن و ببین چی به چیه...
نتیجه همه صحبتها هم این میشه که ازدواج دست و بالت رو میبنده و هدفهات رو نشونه میگیره.
تو میخوای بری آمریکا، پی اچ دی بگیری. میخوای استاد دانشگاه بشی. میخوای شرکت تاسیس کنی. خلاصه که کلی کار داری و شاید ازدواج مانع بشه.
بهش میگم مادر من خب تو الان این جوری میگی، منظورت اینه جواب رد بدم و تامام؟
بعد میگه نه...
از اون طرف خودمم نگاه میکنم میبینم خب راست میگه و ازدواج تا حد زیادی آدمو محدود میکنه.
اما خب کار درست چیه الان؟
مامان من چرا میگه قبول کنم ؟ و چرا میگه قبول نکنم؟
یه روز باید در این مورد با دکتر موسوی صحبت کنم. البته اصلش این بود با بابا صحبت کنم ولی بابا چون دختر خودشم، تو این موقعیت نمیتونه درست تصمیم بگیره. به واقع پدر و مادرا در مورد فرزندان خودشون تو این شرایط بسیار دست پاچه میشن و فقط میخوان یه تصمیمیبگیرن تموم شه بره.
اما خب دکتر موسوی تو این مورد خیلی کمک خوبیه؛ اول این که یه پدر هست، دخترش ازدواج کرده و یه پسر همسن خودم داره. پس بنابراین شرایط ما رو تا حدود زیادی درک میکنه.
فکر کردم بیام خونه و تو تیررس آقاپسرمون نباشم بهتر بتونم تصمیم بگیرم. واقعا وقتی کنارش بودم، نمیتونستم خوب فکر کنم. الآن هم بهش پیام نمیدم تا فکرم متمرکز بشه.
امشب به مامانم گفتم مامان تو نظرت در موردش چیه؟ تو بگو من همونو عملی میکنم. متاسفانه نه راضی میشه بگم آره، نه راضی میشه بگم نه. هم بابا و هم مامان منتظرن با دکتر صحبت کنم. به واقع احساس میکنم دکتر موسوی جای حاجی بابا هست و حرفش برای مامان و بابا سندیت داره.
من راستش اون قدری که تو بگی احساس عمیقی به آقا پسرمون ندارم که بگم نه فقط او رو میخوام و تامام. باید یه روز بشینم ببینم چرا میخوامش و چرا نمیخوامش. صحبت کردن با آقاپسرمون فراموش نشه. و باید نظرات مامان و بابا رو بهش منتقل کنم و منتظر حرفای او هم باشم.
اما در نهایت تصمیم گیرنده نهایی منم.
یادمه اولین باری که داشتم میرفتم ببینمش، به خاله گفتم امیدوارم اگه قرار بر این هست که یکیمون از اون یکی خوشش نیاد، اون من باشم.
الآن هم دارم فکر میکنم اگه قرار بر نپسندیدن هست، این آقاپسرمون باشه که منو نخواد و نپسنده... دلم نمیخواد یه موقعیتی پیش بیاد که من بگم نه (چون خانواده ام قبول نکردند) و خب بعدش پشیمونی پیش بیاد که چرا به حرفشون گوش دادی... اینجا مثل فیلمای عشقی نیست که من تو روی خانواده ام بایستم و بگم نه همینه که هست و من آقاپسرمونو میخوام و تامام. تهش هر اتفاقی بیوفته، من تحت نظر و حمایت خانواده ام هستم.
خلاصه که شرایط سختیه... اگه محبت آقاپسرمون رو قبول کنم، ازدواج و مسائل بعد از اون...
اگه محبتش رو پذیرا نباشم و زندگی خودمو ادامه بدم، به واقع بازم احساس خوشبختی دارم.
آیا من آمادگی ازدواج رو دارم؟
تحت تاثیر حرفای اطرافیان قرار نگرفتم.
اما حمایت اطرافیان رو نیاز دارم برای ادامه...
هی...
8 ماه زمان گذاشتیم برای شناخت هم و 8 ماه زمان کمینیست...
خدایا خودت کمکم کن...
نذار تنها بمونم.
گفت به انتظار نشستن بزرگ خطای بشریت است. من به انتظار تو میدوم.
برچسبها: خدا, زندگی هدف, قرآن, دکتر شهریاری
شک تو دلم میومد...