به طرز عجیبی حالم خوبه این ساعت شب...
وعععععععع که چه قدر من شادم...
کتاب کامل تموم شد.
راستش... دلم میخواد مثل ریچل کتاب بنویسم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم، چجوری بنویسم. نه که چرت و پرت بنویسما؛ در درجه اول به خاطر پوله دارم مینویسم. ولی در درجه دوم به نظرم میاد بسه این همه تجربیات گهربار خودم رو تو بلاگفا ثبت کردم.
داره بارون شدیدی میاد...
من نظر و عقیده ام نسبت به ۱۸ مرداد سال نود که این وب رو تاسیس کردم، تا الآن که ۹ ساله باهاش زندگی کردم، خیلی تفاوت کرده... و با این وجود همچنان همون نظر و عقیده هست...
گاهی اوقات از نظرات اون موقع ام خنده ام میگیره
و گاهی اوقات از پختگی نظرات اون موقع به وجد میام.
من اون موقعها آدم مذهبیای بودم. هنوز هم هستم. ولی خب مثلا اون موقعها از ترس آتیش جهنم حجاب داشتم، الآن یه سری چیزا رو دیدم و حس کردم و حجاب الآن انتخاب منه. شاید بعضا تیپ لش بزنم برم بیرون مخصوصا تو روزای بارونی، ولی خب ته دلمم حجاب رو دوست دارم و هنوز هم اون چشمای مریضی که تو مترو زل زده بود به اون خانم بغل دستیم رو فراموش نمیکنم.
ای پیامبر به مردان بگو چشمان خود را فرو ببندند و به زنان بگو چشمان خود رو فرو ببندند و حجاب خود را رعایت کنند.
من واقعا به اون قسمتش که میگه به پاکی و نیکی در جامعه شناخته بشن اطمینان خاطر دارم؛ چه چیزی میتونه برای تو شیرین تر از شنیدن عبارت "شما یه فرد موجه تو دانشگاه شناخته شدید" باشه؟
البته اینم بگم داخل دانشگاه همه از دید من موجه هستند. این جمله از زبان من نبود.
به هر حال همین حجاب باعث شده تا الآن من متلک کمیاز کسی شنیده باشم الا اونی که واقعا نریص بوده که اون مشکل خودشه.
البته اینم بگم من یه مقدار در مورد حجاب، کمیعقاید مخالف اطرافم بوده که اتفاقا تو زندگیم تاثیرگذارن.
دخترعموم که کلا حجاب رو قبول نداشت و تکلیفم باهاش مشخص بود.
ولی خاله ام به شدت مخالف حجاب شده! دقت کنید میگم شده... نمیدونم از کی... نمیدونم به چه علت...
فقط یادمه آخرین سالی که ایران بود، وقتی روی سکوهای تئاتر شهر نشسته بودیم، از تکه پارچهای سخن میگفت که براش دیگه مهم نیست رو سرش باشه. و شاید داشت خودش رو توجیه میکرد...
اما الآن اشکارا مخالفت میکنه.
من سعی میکنم در مورد مسائل اعتقادی با او حرف نزنم. چون میدونم فقط مخالفت ...
اینا رو میگم در مورد خاله برداشت اشتباه نکنید... او به غایت مذهبی بود. حداقل تا جایی که من یادمه..
و نفر سوم خواهرمه... میدونی؟ خواهر من نرمال ترین دختری هست که تو کل عمرم دیدم. شاید او هم کمیدچار اشتباهاتی بشه، ولی در هر مورد بهترینه... اخلاق و رفتار او مثل بابا هست تقریبا... علی بهش میگه ملکه زنبورها ولی من اینجوری فکر نمیکنم.
قلب رئوف و مهربونی داره. و یه مسلمان واقعی... من همیشه دوست دارم مثل او باشم.
تناقضات رفتاری جدیدا در من شکل گرفته... نمیدونم چرا وقتی پیش آقا پسرمون هستم، اون شال کمیعقب میره. این خود من نیست... خود من همون فاطمهای هست که همچنان شال و مقنعه اش رو میکشه جلو تا موهاش دیده نشن. ممکنه کمیناخواسته عقب بیاد ولی امکان نداره این فرد بخواد حتی کمیروسریش عقب بره.
این چند وقته بسیار احساس میکنم خودم نیستم.
برچسبها: خدا, منو نقطه, دگر چه خواهی
عيبهايی كه بواسطه آنها می شود عقد را به هم زد