از بس برای کسی نظر نذاشتم، نظر تایید نکردم، دیگه نه نظر میاد، نه هیچی...
البته افرادی هم که سر میزنند، تنها بچههای هم اندیش هستند...
دوست قدیمیهم ندارم...
البته یه چند تایی داشتم ولی خب الآن همه شون رفتن...
قدیمیترین دوست اینجا شاید انار باشه که از طریقهازی شناختمش و بعد هم فهمیدم انار هم، هم اندیش بوده...
همممم...
البته که مریمیهست، کاکتوس هست، فاطمه هست، یاسمن هست، نیل هست، ...
تلویزیون داره فیلم دونگی رو نشون میده...
چطور واقعا میتونن شخصیت آدم خاصی مثل جانگ اوک جانگ رو اون هنمه بد جلوه بدن؟ در حالی که او واقعا خوب بود.
امروز تقریبا کارای پایان نامه تموم شد. فردا میفرستم واسه دکتر موسوی...
بعد از دفاع میخوام بشینم برای کنکور بخونم.
و خب اپلیکیشنهامو چون زهرا از گوشی پاک میکنه، مجبورم دی اکتیو کنم.
البته تلگرام روی لپتاپ نصبه، ولی جای تماسهای واتس اپ، باید با اپ جیمیل کار کنم... برای خودم، برای خاله...
البته مطمئن نیستم بعدا چی پیش بیاد ولی دلم میخواد یه تلاش خوب واسه کنکور داشته باشم.
امروز با مامان رفتیم کلی خرید میوه و سبزی...
از هر چیزی سه کیلو خرید به سبزی که رسید فقط نیم کیلو...
بگذریم... ولی به حرفم گوش داد و لبو خرید. امشب که نه ولی فردا صبح میخوام لبو بپزم.
من عمیقا دستام درد میکنه... نزدیک ۱۰-۱۲ کیلو رو طول مسیر جا به جا کردم. وقت سوار شدن به تاکسی دیگه گفتم کرایه سه نفر رو حساب کنیم جا بشیم تو تاکسی...
براش کفش هم گرفتیم... این کفش فروش خیلی عجیب بود. یک لحظه لبخند صورتش محو نمیشد. همش از کفشای چرمیتعریف میکرد و میگفت جنس خوب فقط مال تبریز...
البته تاتی صحبت میکرد ولی خب دیگه... میگفت ۳۰ ساله تو این مغازه کار میکنه، قدمت مغازه ۵۰ ساله هست...
دیگه اومدیم خونه...
زهرا وسط راه شیرینی میخواد، استدلالشم اینه که شرینی نخریم، بابا ناراحت میشه.
هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم، مامان میگه منظورش این بود که بابا از این که به حرف زهرا گوش ندادیم ناراحت میشه. البته شیرینیهاش تازه بود. به هر حال که من کلا از شیرینی خوشم نمیاد...
بچه تر که بودم این معصومیهر روز کباب میپخت میداد به ما، من از بوی کباب بدم میومد... الآن که به اون روزا فکر میکنم، با خودم می گم چرا بوی کباب این همه برام آزار دهنده بود؟
عجیب تر این که اصلا لب به گوشت و مرغ و اینا نمیزدم.
البته الآنم همینم ولی خب بعضا که دلم میخواد، یه کوچولو میخورم. شاید کبابهای بهرام خیلی خوبه... احتمال زیاد همینه دلیلش... هنوزم که هنوزه، جایی ندیدم مثل اونا بپزن.
خیلی خواب آلو شدم. از وقتی اومدم خونه، یه کوچولو احساس سرماخوردگی دارم.
احساس میکنم بعد از اون سرماخوردگی شدید پارسال که همین موقعها بود، دیگه سرماخوردگی انچنانی نداشتم. منی که همیشه خدا سرماخوردگی جزء لاینفک فصل سردم یود، الآن اینجوریم که یکی باید بهم بگه تو رو خدا بیا لباس گرم بپوش.
خدایا کمکم کن.
خدایا خواهش میکنم دکتر موسوی پروژه ام رو قبول کنه.
خدایا داور دفاعم دکتر طبائیان باشه.
خدایا دفاعم مجازی باشه.
خدایا کارم تو شرکت خیلی روال پیش بره.
خدایا بهم یه حقوقی بدن.
خدایا کمکم کن یه سری پروژه با همین سالیدورک انجام بدم یه مقدار دستم بره تو جیب خودم.
دیگه همین...
خدایا ظهور اقا رو نزدیک بگردان.
خدایا قیمتها رو پایین بیار.
خدایا بقیه اش رو هم خودت میدونی، همونو بده.
اللهم اشف کل مریض
یا علی
برچسبها: خدا, زندگی, هدف, لبخند, دکتر شهریاری
در دفتر خاطراتم برگی به جا گذاشته ام برای روزی که ببوسم ات ...