به نام خدا
داشتم به ازدواج فکر میکردم... به این که آیا واقعا ازدواج تو این موقعیت درسته؟ و آیا اصلا منو و آقاپسرمون مناسب هم هستیم؟
این همه از اهدافم مینویسم و بهشون فکر میکنم و دلم میخواد بهترین بشم
ولی تهش هم یه سری سوال بی پاسخ برام میمونه...
آخرین روزی که پامو از متالورژی رازی گذاشتم بیرون، خاطره تلخی برام اتفاق افتاد...
مسیر طوری بود که هر نیم ساعت یه بار اتوبوس رد میشد. من نیم ساعت صبر کردم ولی تا اومدم سوار شم، یهو اتوبوس رفت... منتظر اتوبوس بعدی موندم ولی یه مینی بوس اومد. سوارش شدم و وسطای راه بود که دیدم تقریبا مسافری نمونده تو مینی بوس... یکم تعجب کردم. و همون موقع راننده نگه داشت و اومد دستش رو جلو آورد گفت باهام دوست میشی؟ من سکته ناقص رو همون جا زدم. از ترس نمیدونستم چیکار کنم. فقط یادمه با گریه از ماشین پیاده شدم و عین این فیلما مسیر مستقیم جاده رو پیش گرفتم. خیلی حس بدی داشتم. همون نزدیکا دو نفر داشتن کار میکردند و یه سگ همراهشون بود. برای چند دقیقه دست از کارشون کشیدند و منو نگاه میکردند. خیلی احساس بدی بهم دست داده بود. فقط گریه میکردم و راه میرفتم.
یکم که راه رفتم، یه ماشین شخصی نگه داشت و سوار شدم و منو تا داخل تهران، فکر کنم نزدیک ایستگاه حبیب الله پیاده کرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
فکر کنم بقیه راه رو با مترو برگشتم. شایدم بی آر تی... فقط تو بین راه داشتم به این فکر میکردم من ماشین شخصی سوار نشدم چون میترسیدم امنیت نداشته باشه، حالا این جوری شد...
همون روز تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت متالورژی رازی که نه، کلا جایی غیر از دانشگاه نرم. تنها جای باامنیتی که تو کل عمرم دیدم، دانشگاه هست.
احساس میکنم باید در مورد همچین چیزی با آقا پسرمون صحبت کنم. نمیدونم چرا...
چرا این وقت شب همچین مسئلهای منو آزار میده و نمیذاره بخوابم؟
خدایا کمکم کن
خدایا چرا دکتر موسوی اجازه دفاع نمیده؟
خدایا همه چیزم رو به تو میسپارم.
تنهام نذار
منو محکم بغل کن تا احساس تنهایی نکنم.
برچسبها: خدا, زندگی هدف, قرآن, دکتر شهریاری
تست و بررسی بنتلی کانتیننتال سوپراسپرتز